داستان زن خراب وغلام
داستان زن خراب وغلام
داستان زن خراب و غلام خائن
داستان زن خراب و غلام خائن
رسانه ی ایرانشناسی مهرمیهن کار آگاهی رسانی پیرامون فرهنگ ، تاریخ ، هنر و ادب ایران زمین را انجام می دهد.
بازرگان معروفی، غلامی داشت دانا و باوفا. غلام درستکار بود و وظایفش را به خوبی انجام میداد. بازرگان، غلام را دوست داشت و دلش میخواست برای او کاری کند.روزی به غلام گفت: «میخواهم برای آخرین بار تو را به سفر بفرستم. وقتی برگشتی، تو را آزاد میکنم و پول کافی بهت میدهم تا با آن کار کنی و آقای خودت باشی.»غلام خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد.روز حرکت که رسید، بارها را در کشتی گذاشتند و کشتی حرکت کرد. دو روز هوا خوب بود. روز سوم، هوا توفانی شد. توفان آنقدر شدید بود که کشتی را غرق کرد. غلام شانس آورد. تختهپارهای پیدا کرد. به آن چسبید و خودش را به ساحل رساند.کمی توی ساحل روی ماسههای گرم دراز کشید. خستگیاش که در رفت، بلند شد و راه افتاد. نمیدانست کجاست و به کجا میرود. چند روزی راه رفت. تا اینکه سرانجام گرسنه و تشنه نزدیک شهری رسید. خوشحال شد و خدا را شکر کرد. یکدفعه چند زن و مرد، در حالی که ساز و دهل میزدند، به طرفش دویدند. غلام ترسید. خواست فرار کند؛ امّا آنقدر خسته بود که نتوانست و سر جایش ایستاد. جمعیت آواز میخواند و جلو میآمد. بوی عود و اسفند همه جا پیچیده بود. غلام نمیدانست چهکار کند.هاج و واج ایستاده بود و نگاه میکرد.در همین موقع، چند مرد ریشسفید جلو آمدند و به او تعظیم کردند. بعد او را به قصر بردند و گفتند: «از امروز تو حاکم ما هستی و ما فرمانبردار تو هستیم.»غلام فکر کرد خواب میبیند؛ امّا وقتی او را به حمّام بردند و لباسهای گرانقیمت تنش کردند، فهمید که بیدار است و خدا را شکر کرد.از فردای آن روز، غلام حاکم آن سرزمین شد. او چند نفر از بزرگان شهر را وزیر و وکیل کرد و جوانی را که آدم سالم و درستکاری بود، همهکاره خودش کرد. اسم جوان، امین بود.غلام به امین خیلی محبّت میکرد. امین هم او را دوست داشت و هر کاری غلام از او میخواست، انجام میداد.روزی غلام و امین تنها شدند. غلام که دنبال چنین فرصتی بود، امین را کناری کشید و گفت: «اگر چیزی ازت بپرسم، راستش را به من میگویی؟»امین گفت: «میگویم.»غلام پرسید: «چرا مرا حاکم خودتان کردید؟ شما که مرا نمیشناختید؟»امین جواب داد: «راستش را بخواهید، ما هر سال درست روزی که شما پیدایتان شد، به بیرون شهر میرویم و اوّلین کسی را که میخواهد وارد شهر بشود، حاکم خودمان میکنیم؛ امّا یک سال بعد او را به کنار دریا میبریم و ول میکنیم تا از گرسنگی و تشنگی بمیرد یا طعمه درندگان شود.»غلام پرسید: «یعنی با من هم همین کار را میکنید؟»امین با خجالت سرش را پایین انداخت:ـ بله.غلام چند روزی خوب فکر کرد تا سرانجام راهی پیدا کرد. بعد به امین گفت که چهکار کند. امین چند تن از صنعتگران و معماران و کشتیسازان را انتخاب کرد. آنها با وسایل زیادی به کنار دریا رفتند. در آنجا چند کشتی بزرگ ساختند و به آب انداختند. بعد هر چه را که لازم داشتند، بار کشتیها کردند و به جزیرهای که در آن نزدیکی بود، رفتند و مشغول کار شدند.چند ماه بعد، درست صبح روزی که یک سال تمام از آمدن غلام به آن شهر میگذشت، او را از شهر بیرون کردند.غلام کنار دریا ایستاد و به آن دورها نگاه کرد. دل توی دلش نبود. ناگهان چشمش به کشتی بزرگی افتاد که به سوی ساحل میآمد. با خوشحالی بالا و پایین پرید و دست تکان داد.کمی بعد، غلام و امین با هم به سوی جزیرهای میرفتند که امین آن را مثل بهشت کرده بود.——مرزبان نامهبازنویسی محمّدرضا شمس – روزنامه ی اطلاعات
عشق سیاه ممنوع!
همخوابی زن خائن با مرد صاحبخانه وقتی شوهرم سعید نبود او را به خلوتم می بردم!
حوادث رکنا: او شب ها تا دیروقت کار می کرد و وقتی به خانه می آمد از شدت خستگی، نای حرف زدن هم نداشت. این داستان چهار سال زندگی مشترک من و سعید است. حتی روزهای تعطیل…
به گزارش گروه آرشیو رکنا، پسر بچه سه ساله اش را در آغوش گرفت و دستبد به دست از خودروی کلانتری پیاده شد. پشیمان و شرمسار از گناه بزرگی که زندگی اش را از هم پاشیده و مصیبتی که بر سرش آمده، سخن می گفت. زیاده خواهی من، سعید را مجبور می کرد تا دو شیفت کار کند. تنهایی ام در خانه، مرا به سوی ماهواره کشاند و سریال های جذاب و رقص و آواز شبکه های مختلف خلوتم را پر می کرد. چیزی نگذشت که با خرید گوشی تلفن هوشمند، پایم به شبکه های اجتماعی هم باز شد. تمام وقتم صرف حضور در تلگرام می شد.
همخوابی کثیف زن شوهردار با صاحبخانه اش
خانه، زندگی، سعید و حتی پسرم، فربد را هم فراموش کرده بودم. شب ها و روزها به همین ترتیب و با بی حوصلگی تمام می گذشت تا اینکه… یک روز صاحبخانه مان با همسرم به منزل ما آمد تا قرارداد اجاره خانه را یک سال دیگر تمدید کند. نگاه های شیطانی امید، چون تیری در قلبم نشست. فردای آن روز هم برای تحویل قولنامه آمد منزل ما و نمی دانم چه شد که شماره ام را به او دادم و تماس های مکرر امید و حرف های دلنشینش، جای خالی خیلی چیزها را در زندگی ام پر کرد. می دانستم که این شیطان است که مرا به مرداب گناه و خیانت پیش می برد، ولی اختیاری از خود نداشتم و رابطه گناه آلودم با امید را ادامه دادم. همسرم، عکس های من و امید را در گوشی تلفنم دید و همین داستان زندگی مان را سردتر از قبل کرد. برای دیدار با بستگان سوار اتوبوس شدم و چند کیلومتری که از شهر خارج شدم. امید با ماشینش به دنبال اتوبوس در حرکت بود و من هم به بهانه جا گذاشتن وسایلم از اتوبوس پیاده شدم و سوار بر خودروی امید… نمی دانستم که پلیس سراغ ما می آید و دستم برای قانون و همسرم این چنین رو می شود. سعید با تماس افسر تحقیق به کلانتری آمد و با نگاهی سرد به لیلا، پسرش را بغل کرد و رفت.
نظر کارشناس:
عشق سیاه ممنوع!
همین میل های نابجا و محبت های هوس آلود در بسیاری از خانواده ها عامل طلاق و جدایی لااقل عاطفی زن و شوهرها شده است. این عشق های نابجا گاه مادری را از خانواده و فرزندان خود جدا کرده تا وارد زندگی دیگری کند که برای او نیست و چه داستان ها و ماجراهای اسف باری که در این راستا پدید آمده است! گاهی این عشق های ممنوع چنان به فرد نزدیکند که دائم او را می آزارند. مثل علاقه ی بیش از حد به نامحرمی در بین اقوام درجه یک همسر یا کسی از نزدیک ترین همکاران مان در محیط کار. طوری که ملاقات های مکرر و معاشرت های زود به زود دائما موجب تقویت و تشدید این محبت می شود. بنابراین اگر مهر ممنوعی وارد قلب انسان شد باید هوشمندانه در همان مراحل اول سرکوب شود. نباید به زبان آورده یا در عمل وارد شود، نباید بگذاریم با ابراز و اظهار قوت پیدا کند. محبت در قلب انسان مانند چاهی است که هر چه بیشتر از آن آب کشیده می شود بیشتر به جوشش می افتد. بنابراین هرچه آن را مخفی کنیم و به آن بی توجه باشیم کمتر قدرت پیدا می کند. اگر شرایط به گونه ای است که چاره ای از بودن در کنار هم نداریم می توانیم گفتگوهای غیر ضروری را حذف کنیم. نگذاریم طرف مقابل متوجه احساس مان شود. ایستادن در مقابل این میل و وسوسه به خاطر خدا و برای حفظ حریم مقدس خانواده، جزء جهاد با نفس محسوب می شود. وقتی قلب انسان به نامحرم میل پیدا می کند، بهترین کار این است که رابطه مان را با محرممان تقویت کنیم. باید محبت های حلالی که در قلبمان هست را آن قدر توسعه دهیم و تقویت کنیم تا بتواند در بیرون کردن این مهر و هوس حرام کمکمان کند. در برخی اخبار هست که بزرگان دین اگر تحت تاثیر نامحرمی قرار می گرفتند سریع نزد همسرشان می رفتند. اگر خدایی نکرده چنین محبت و میلی وارد قلب کسی شد نباید تحت تاثیر هیجان های خام آن تصمیم نادرستی بگیرد. این نوع احساس ها و محبت های شدید ناگهانی، در روزها و حتی ماه های اولیه یک سیر صعودی دارند. اگر انسان صبر کند و تسلیم آن احساس نشود و در جهت تقویت آن گامی برندارد کم کم آن التهاب و هیجان های اولیه رنگ می بازد و محبوب مورد نظر از آن جای بلندی که بی جهت پیدا کرده پایین خواهد آمد و نگاه فرد به او معقول تر و منطقی تر خواهد شد. اما متاسفانه بعضی از افراد این صبر و حوصله را ندارند و تحت تاثیر این هیجان ها، رفتارهایی از خود بروز می دهند که به ضرر زندگی خانوادگی و به ضرر دنیا و آخرتشان تمام می شود. وقتی چشم شان باز می شود و عقل شان به کار می افتد که دیگر خیلی دیر شده و خانواده ای باقی نمانده است یا خسران های بزرگ دیگری به بار آمده است. مهم ترین نکته ای که در این خصوص باید به آن توجه کرد این است که وقتی مهری ایجاد شد همان ابتدا باید هوشمندانه در مقابل آن ایستاد. اما اگر با کنجکاوی، بازیگوشی و غفلت جلوتر و جلوتر برویم کار به جایی می رسد که اختیار از دستمان خارج می شود به جای عقل مان، احساس حاکم می شود. وقتی هوا متلاطم می شود قبل از آن که کار به طوفان بکشد باید به فکر نجات بود، وگرنه از طوفان بلا سالم بیرون آمدن کار هر کسی نیست. اصلا اگر قلب و عقل انسان سالم باشد از همان ابتدا راه کج را نمی رود. بعضی ها این رابطه ها را مثل معتادان تفریحی، تجربه می کنند، اول خطر آن را جدی نمی گیرند. وقتی متوجه خطرات و بلاهای قضیه می شوند که دیگر تا خرخره در لجنش فرو رفته اند. اگر قرار است پاک باشیم و خانواده ای پاک داشته باشیم باید هوشمندانه پاسدار قلب مان باشیم باید نگاه ها را کنترل کنیم، نگاه و ارتباط های دیداری مثل تیری در قلب ما فرو می رود.
اخبار وبگردی را در اینجا بخوانید:
بازرگان معروفی، غلامی داشت دانا و باوفا. غلام درستکار بود و وظایفش را به خوبی انجام میداد. بازرگان، غلام را دوست داشت و دلش میخواست برای او کاری کند.روزی به غلام گفت: «میخواهم برای آخرین بار تو را به سفر بفرستم. وقتی برگشتی، تو را آزاد میکنم و پول کافی بهت میدهم تا با آن کار کنی و آقای خودت باشی.»غلام خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد.روز حرکت که رسید، بارها را در کشتی گذاشتند و کشتی حرکت کرد. دو روز هوا خوب بود. روز سوم، هوا توفانی شد. توفان آنقدر شدید بود که کشتی را غرق کرد. غلام شانس آورد. تختهپارهای پیدا کرد. به آن چسبید و خودش را به ساحل رساند.کمی توی ساحل روی ماسههای گرم دراز کشید. خستگیاش که در رفت، بلند شد و راه افتاد. نمیدانست کجاست و به کجا میرود. چند روزی راه رفت. تا اینکه سرانجام گرسنه و تشنه نزدیک شهری رسید. خوشحال شد و خدا را شکر کرد. یکدفعه چند زن و مرد، در حالی که ساز و دهل میزدند، به طرفش دویدند. غلام ترسید. خواست فرار کند؛ امّا آنقدر خسته بود که نتوانست و سر جایش ایستاد. جمعیت آواز میخواند و جلو میآمد. بوی عود و اسفند همه جا پیچیده بود. غلام نمیدانست چهکار کند.هاج و واج ایستاده بود و نگاه میکرد.در همین موقع، چند مرد ریشسفید جلو آمدند و به او تعظیم کردند. بعد او را به قصر بردند و گفتند: «از امروز تو حاکم ما هستی و ما فرمانبردار تو هستیم.»غلام فکر کرد خواب میبیند؛ امّا وقتی او را به حمّام بردند و لباسهای گرانقیمت تنش کردند، فهمید که بیدار است و خدا را شکر کرد.از فردای آن روز، غلام حاکم آن سرزمین شد. او چند نفر از بزرگان شهر را وزیر و وکیل کرد و جوانی را که آدم سالم و درستکاری بود، همهکاره خودش کرد. اسم جوان، امین بود.غلام به امین خیلی محبّت میکرد. امین هم او را دوست داشت و هر کاری غلام از او میخواست، انجام میداد.روزی غلام و امین تنها شدند. غلام که دنبال چنین فرصتی بود، امین را کناری کشید و گفت: «اگر چیزی ازت بپرسم، راستش را به من میگویی؟»امین گفت: «میگویم.»غلام پرسید: «چرا مرا حاکم خودتان کردید؟ شما که مرا نمیشناختید؟»امین جواب داد: «راستش را بخواهید، ما هر سال درست روزی که شما پیدایتان شد، به بیرون شهر میرویم و اوّلین کسی را که میخواهد وارد شهر بشود، حاکم خودمان میکنیم؛ امّا یک سال بعد او را به کنار دریا میبریم و ول میکنیم تا از گرسنگی و تشنگی بمیرد یا طعمه درندگان شود.»غلام پرسید: «یعنی با من هم همین کار را میکنید؟»امین با خجالت سرش را پایین انداخت:ـ بله.غلام چند روزی خوب فکر کرد تا سرانجام راهی پیدا کرد. بعد به امین گفت که چهکار کند. امین چند تن از صنعتگران و معماران و کشتیسازان را انتخاب کرد. آنها با وسایل زیادی به کنار دریا رفتند. در آنجا چند کشتی بزرگ ساختند و به آب انداختند. بعد هر چه را که لازم داشتند، بار کشتیها کردند و به جزیرهای که در آن نزدیکی بود، رفتند و مشغول کار شدند.چند ماه بعد، درست صبح روزی که یک سال تمام از آمدن غلام به آن شهر میگذشت، او را از شهر بیرون کردند.غلام کنار دریا ایستاد و به آن دورها نگاه کرد. دل توی دلش نبود. ناگهان چشمش به کشتی بزرگی افتاد که به سوی ساحل میآمد. با خوشحالی بالا و پایین پرید و دست تکان داد.کمی بعد، غلام و امین با هم به سوی جزیرهای میرفتند که امین آن را مثل بهشت کرده بود.——مرزبان نامهبازنویسی محمّدرضا شمس – روزنامه ی اطلاعات