شعر از ی
شروع بیت با حرف ی
یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیمویران شود این شهر که میخوانه ندارد
یک نفر آمد صدایم کرد و رفت در قفس بودم، رهایم کرد و رفت
الناز اسفند فر
یک سال دیگر آمد و دنیا عوض نشد چیزی بغیر پیرهن از ما عوض نشد
میثم امانی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم در میان لاله و گل آشیانی داشتیم
رهی معیری
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری که مرا یاد کند
فروغ فرخزاد
یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم از سر خویش گذر کرده سوی یار شدم
امام خمینی ره
یادگار از تو همین سوخته جانی است مرا شعله از توست اگر گرم زبانی ست مرا
ساعد باقری
یاد وصال می کنم، دیده پر آب می شود شرح فراق می کنم، سینه کباب می شود
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار ترک رضای خویش کند بر رضای یار
سعدی
یارا بهشت، صحبت یاران همدم است دیدار یار نامناسب، جهنم است
سعدی
یار رب چه چشمه ای است محبت که من از آن یک قطره آب خوردم و دریا گریستم
واقف هندی
یا رب، نگاه کس، به کسی آشنا مکن گر میکنی، کرم کن و از هم جدا مکن
علی شیرازی
یارم تویی در عالم، یار دگر ندارم تا در تنم بود جان، دل از تو بر ندارم
امام خمینی ره
یار من پاک تر از برگ گل است یار من جاذبه ی لطف و وفاست
منصوره فیلی
یافتم روشندلی، از گریه های نیمه شب خاطری چون صبح دارم، از صفای نیمه شب
رهی معیری
یا گل نورسته شو، یا بلبل شوریده باش یا چراغ خانه، یا آتش به جان پروانه باش
فروغی بسطامی
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فروغی بسطامی
یک جهان بر هم زدم وز جمله بگزیدم تو را من چه می کردم به عالم گر نمی دیدم تو را
لاهیجی
یک دل و یک جهت و یک رو باش از دو رویان جهان یک سو باش
جامی
یک ذره وفا را به دو عالم نفروشیم هر چند در این عهد خریدار ندارد
صائب تبریزی
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
حافظ
یک وعده خواهم از تو که باشم در انتظار حاکم تویی در آمدن دیر و زود خویش
وحشی بافقی
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
حافظ
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
حافظ
مشاعره الفبایی | مشاعره با حرف ی | شعر با ی
اشعار و تک بیت هایی از حافظ و مولانا و سعدی و … که شروع آنها با ی است، را در این مطلب برای شما آماده کردهایم. یکی از زیباترین فرهنگ های ما گرفتن فال حافظ است. دوستان و کاربران عزیز شما نیز می توانید برای گرفتن فال حافظ به این صفحه مراجعه کنید.
اشعار حافظ که با حرف ی آغاز می شوند:
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
باز آید و برهاندم از بند ملامت
دوستی کی آمد آخر دوستداران را چه شد؟
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
وین دل سوخته پروانه ناپروا بود
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود
در میان من و لعل تو حکایتها بود
در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
اشعار سعدی و تک بیتی که با حرف ی آغاز می شوند:
ترک رضای خویش کند بر رضای یار
دیدار یار نامناسب، جهنم است
شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی
سفر کنی و لطایف ز بحر و کان آری
تا از سر صوفی برود علت هستی
گر به جان می دهند تا بخریم
روز دگرم ببین که سلطانم
حق علیم است که لبیک زنان اندازم
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
ساقی نظر انداخت به میخانه نشستم
ورنه او در اصل بس برجسته بود
تا فنا شد گوهر گبر و جهود
در میان کافرستان بانگ زد
تا نمازت کامل آید خوب و خوش
خوش بسازی بهر پوشیدن قبا
دوستان و کاربران عزیز شما نیز می توانید برای گرفتن فال حافظ به این صفحه مراجعه کنید.
با تشکر از تمامی بازدید کنندگان گرامی.
در پناه حق
شعر زیبا مجموعه زیباترین اشعار با موضوعات مختلف و جذاب از شاعران قدیمی و معاصر
مجموعه شعر زیبا و جذاب
در این مطلب مجموعه ای گلچین شده از زیباترین اشعار شاعران قدیمی و معاصر با موضوعات مختلف و جذاب عاشقانه، غمگین، کوتاه و بلند را گردآوری کرده ایم و امیدواریم از خواندن این اشعار جذاب لذت ببرید.
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
هوشنگ ابتهاج
وقتی که زندگی من هیچ چیز نبود هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری دریافتم باید، باید، باید دیوانه وار دوست بدارم کسی را که مثل هیچ کس نیست
فروغ فرخزاد
عاشقت هستم عاشق هر آنچه هستی عاشق هر آنچه انجام می دهی تو بانوی جذاب زندگی ام هستی فریبندگی و عشق تو زندگی ام را با ارزش کرده تو عشق من و بهترین دوستم هستی همسرم همیشه عاشقت هستم!
شعر زیبای عاشقانه قدیمی
بین من و تو چهل زندان بود حیاط به حیاط زندان با پرچم صلحی در دست آمدم تو نبودی.
شمس لنگرودی
صدای قلب نیست صدای پای توست که شب ها در سینه ام می دوی کافی ست کمی خسته شوی کافی ست بایستی.
گروس عبدالملکیان
کاش می شد عشق را آغاز کرد با هزاران گل یاس آن را ناز کرد کاش می شد شیشه غم را شکست دل به دست آورد نه این که دل شکست
اشعار نو عاشقانه
تو را هیچ گاه آرزو نخواهم کرد ! تو را لحظه ای خواهم پذیرفت که خودت بیایی نه با آرزوی من …
زندگی آب روانی است، روان می گذرد هر چه تقدیر من و توست، همان می گذرد
در دنیای عشق
هیچ چیز مهم تر از تو نیست
پس تو راحت باش جانم
برای من قهر و آشتی فرقی ندارد
من حافظه کوتاه مدتم
خراب شده است
و هر روز که از خواب بیدار می شوم
تا همانجا یادم است که گفتی دوستت دارم
پیری آن نیست که بر سر زند موی سفید هر جوانی که به دل عشق ندارد پیر است
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی تا شب نرود صبح پدیدار نباشد
“سعدی شیرازی”
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است
عشق من نسبت به تو مانند دریای مواج است عشقی عمیق و قدرتمند و جاودان که در برابر طوفان ها و بادها و باران ها همیشه زنده خواهد ماند قلب های ما سرشار از پاکی و عشق هستند و من با هر ضربان قلب بیشتر از قبل عاشقت می شوم
هر که نامخت از گذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
“رودکی”
برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتری ست معرفت کردگار
شعر زیبای تک بیتی
ز یاران کینه هرگز در دل یاران نمی ماند به روی آب جای قطره ی باران نمی ماند
ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا
“خاقانی”
هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را
“وحشی بافقی”
زندگی یعنی همین لبخند تو
عشق یعنی یک نفر مانند تو
مرحبا بر عشق تفسیرش تویی
آفرین بر آسمان ماهش تویی
در هوایت بی قرارم روز و شب سر ز پایت بر ندارم روز و شب
“مولانا”
دلبرا خورشید تابان ذره ایی از روی تست
“خواجوی کرمانی”
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
من اندوه خویش را ندانم
این گریهی بیبهانه از توست
من میگذرم خموش و گمنام آوازهی جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خاک برگیر کاینجا سرو آستانه از توست
هوشنگ ابتهاج
شعر نو درباره مهربانی؛ گزیده قشنگ ترین اشعار احساسی محبت و…
شعر مهتاب؛ زیباترین اشعار تک بیتی، دو بیتی و شعر نو عاشقانه…
شعر زیبای نو
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
با توام، دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر جز درد خوشبختیم نیست
فروغ فرخزاد
نثار کن خودت را با آن که مغروری،
نثار کن هرچه که داری! جوانی، مهمانی گریز پاست و
تا چشم باز کنی رفته است.
نثار کن خود را به کودک بی نوایی
که جلودار عشقش نمی شوی
سرشارش کن، آنگاه خود مالک خود خواهی بود.
هِرمان هِسِه
نگارینا دل و جانم ته داری
همه پیدا و پنهانم ته داری
نمیدونم که این درد از که دارم
همی دونم که درمانم ته داری
تو عاشقانهترین نام
و جاودانهترین یادی
تو از تبار بهاری تو باز میگردی
تو آن یگانهترین رازی
ای یگانهترین
تو جاودانهترینی
برای آنکه نمیداند
برای آنکه نمیخواهد
برای آنکه نمیداند و نمیخواهد
تو بینشانهترین باش
ای یگانهترین
محمود مشرف آزاد تهرانی
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی
خوشا آن دل که دلدارش تو باشی
خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی
عراقی
ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم
غصه معنایی نداره تا تو میخندی برایم
پیش تو از یاد بردم روزهای سختی ام را
عشق مدیون تو هستم لحظه ی خوشبختی ام را
زدستم برنمیخیزد که یکدم بی تو بنشینم
به جز رویت نمیخواهم که روی هیچکس بینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم اگر طعنه است در عقلم اگر رخنهست در دینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
برای ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا هلال از ماه و پروینم
سعدی
اشعار قدیمی زیبا از شاعران معروف
کی رفتهای زدل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکردهای که شوم طالب حضور
پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
زیبا شود به کارگه عشق، کار من
هرگه نظر به صورت زیبا کنم تو را
فروغی بسطامی
آسمان آبی چشمان تو مال من است
تا زنم پر در میان آسمانت همسرم
زندگی از مهر و لبخند تو پر شور و شر است
عاشقم بر آن کلام مهربانت همسرم
نه در سر غیر سودای تو باشد
نه در دل جز تمنای تو باشد
به کس غیر از تو نگشایم در دل
که جای غیر یا جای تو باشد
مشتاق اصفهانی
ای نور دل و دیده و جانم! چونی؟
وی آرزوی هر دو جهانم! چونی؟
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من، ندانم چونی؟
تو سرنوشت منی از تو من کجا بگریزم
کجا رها شوم از این طلسم تا بگریزم
به جز تو نیست هر آن کس که دوست داشته بودم
اگر هر آینه سوی گذشتهها بگریزم
به هر کجا که روم آسمان من این است
سیاه مثل دو چشم تو، پس چرا بگریزم
حسین منزوی
صاحب قبله و قبله ،دو عزیزند،ولی خوشتر آن است من از قبلهنما بنویسم! آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد باز،غمنامه ،به بیگانه چرا بنویسم؟ تا به کی،زیر چنین سقف سیاه و سنگین قصهی درد، به امید دوا بنویسم؟ قلمم، جوهرش از جوش و جراحت ،جاریاست پست باشم که پی نان و نوا بنویسم بارها قصد خطر کردم و گفتی:ننویس! پس من این بغض فروخورده کجا بنویسم؟ بعد یک عمر ببین دست و دلم میلرزد که“من”و“تو”به هم آمیزم و ما بنویسم! “من”و“تو”چون تن و جاناند،مخواه و مگذر این دو را،باز همینطور ،جدا بنویسم شعر من با تو پر از شادی و شیرینکامیاست باز ،حتا اگر از سوگ و عزا بنویسم با تو از حرکت دستم برکت میبارد فرق هم نیست،چه نفرین چه دعا بنویسم! از نگاهت ،به رویم ،پنجرهای را بگشا تا در آن منظرهی روحگشا بنویسم تیغ و تشباد هم از ریشه نخواهد خشکاند غزلی را که در آن حال و هوا بنویسم عشق،آن روز که این لوح و قلم دستم داد گفت هرشب غزل چشم شما بنویسم
زالطاف خدا کنار هم زیستن است
تنها نشدن به کلبه ی خویشتن است
معشوق بغل گیر و به وی بوسه بزن
کان حج دگر به همسر آمیختن است
هر دوست که در جهان گرفتیم دشمن به از آن گرفت ما را هر چند که راستیم چون تیر او همچو کمان گرفت ما را
یارب دل پاک و جان آگاهم ده آه شب و گریه سحرگاهم ده در راه خود اول ز خودم بیخود کن بیخود چو شدم ز خود بخود راهم ده
خواجه عبدالله انصاری
گه مایل دنیایم و گه طالب عقبا انداخت خیالت ز کجایم به کجاها
بیدل دهلوی
گل اگر خار نداشت دل اگر بی غم بود اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود، زندگی، عشق، اسارت، قهر و آشتی، همه ی بی معنا بود
فریدون مشیری
ناله را هرچند می خواهم که پنهانی کشم سینه می گوید که من تنگ آمدم، فریاد کن
امیر خسرو دهلوی
جهان سر به سر حکمت و عبرت است چرا بهره ما همه غفلت است
فردوسی
هر که در عاشقی قدم نزده است بر دل از خون دیده نم نزده است او چه داند که چیست حالت عشق که بر او عشق، تیر غم نزده است
خاقانی
ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد
حسین منزوی
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی
اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
حافظ