کتاب تا سیاهی در دام شاه
دانلود کتاب تا سیاهی در دام شاه اثر پروین غفاری
پدرم میرزاحسن غفاری همدانی از همدانی بودن تنها نامش را داشت و خود اهل تفرش بود. او در این دنیا هیچ کس را نداشت نه والدینش زنده بودند و نه خواهر و برادری داشت.از جوانی در مجلس شورای ملی فعالیت داشته و واپسین مقام او رئیس بازرسی محلس بود. هنوز هم در بایگانی مجلس سوابقی خدمتی او و تاییدیه ای که مرحوم مدرس برایش نوشته بود موجود است. او مردی دقیق و آزادیخواهی خوشنام بود و همیشه به مبارزاتش بر علیه استبداد فخر می کرد و به همین دلیل پس از آشنایی من با شاه رفت آمدم به دربار همواره مرا از خطری که در کمینم نشسته بود بر حذر می داشت.
خانه ما در کوچه نظامیه حوالی میدان بهارستان بود.همسایه ها هر روز دخترکی موطلایی را می دیدند که با روپوش و روبانهای رنگارنگ طول خیابان شاه آباد تا دبستان دخترانه نوروز را می پیماید.مدیر دبستان خانم ریاضی بود.از همان دور که مرا می دید لبخندی می زد و می گفت : پروین عجله کن بچه ها سرکلاس هستند.من نیز دوان دوان از پله ها بالا می رفتم و خود را به کلاس می رساندم.خانم ریاضی و سایر آموزگاران پدرم را که در قسمت بازرسی مجلس شاعل بود می شناختند. احترام همگان به پدرم سبب شده بود که از همان کودکی نوعی غرور و تکبر در وجود من راه یابد. همیشه این احساس که تفته جدابافته ای از دیگر بچه ها هستم روحیه پرخاشجویی را در من تقویت می کرد.به همین دلیل در میان همکلاسیها نیز حس برتری شدید من سبب بروز تشنج و اختلافات میان من و بچه ها می شد.
پدرم نیز آشکارا میان من و دیگر دخترانش مهین دخت و آذر میدخت تفاوت قایل بود و احساس می کردم که مرا بیش از آنان دوست می دارد. او با کوچکترین بهانه مرا روی پاهایش می نشاند و گیسوان طلایی ام را به نوازش می گرفت. هنوزهم از پس آن سالیان دور بوی تن پدرم در مشامم زنده است.وقتی که در آغوش پدرم جای می گرفتم احساس می کردم که این جای جهان از آن من است. مادرم با دیدن من بر روی زانوان پدر چشم غره ای می رفت و خطاب به پدرم می گفت : تو این دختره را حسابی لوس کرده ای. و من بیشتر خود را به پدرم می چسباندم ریش زبرش صورتم را می خراشید اما آن احستس دلپذیر امنیت همچنان در رگهایم می دوید.
برای خرید کتاب تا سیاهی در دام شاه اثر پروین غفاری نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
احساس من این است که پدرم دیگر آن مهربانی سابق را نسبت به من ندارد. سعی او بر این است که کمتر در کنار من باشد.من هم به این دوری و مفارقت راضیم.چرا که دیگر خود را آن دوشیزه پاک و بی خبر نمی دانم.هستی یک دختر که عفاف و پاکدامنی اوست در من نیست.هر هفته سه روز را در کنار شاه هستم شنبه.دوشنبه .چهارشنبه.با تمام اینها زندگی در کاخ و در کنار شاه هنوز برای من یک رویای تعبیر نشده است. به سفارش شاه خیاط و ارایشگر مخصوص وظیفه دارند که هر روز لباس و ارایش جدیدی برای من فراهم کنند. من همچون عروسکی در اختیار انها هستم تا هرگونه که می خواهند ارایشم کنند تا من بتوانم شخص اول مملکت ایران را سرگرم کنند.
دانلود کتاب تا سیاهی در دام شاه
آیتمی یافت نشد!
تا سیاهی … در دام شاه
تا سیاهی … در دام شاه
نویسنده: پروین غفاری ناشر: مرکز ترجمه و نشر کتاب زبان کتاب: فارسی تعداد صفحه: 180 اندازه کتاب: رقعی – سال انتشار: 1376 – دوره چاپ: 1
کمیاب – کیفیت : درحد نو _ نو ؛ لبه جلد پشتی زدگی مختصری دارد ، مهر دارد
مروری بر کتاب
مصور
«با پیروزی انقلاب اسلامی و سقوط سلطنت پهلوی در 22 بهمن ماه سال 1357 پردههای ابهام از زندگی خصوصی شاه، درباریان و سایر اعضای خانواده سلطنتی به سویی رفت که با انتشار کتب حاوی خاطرات درباریان و اطرافیان شاه در سالهای پس از پیروزی انقلاب ابعادی از این فساد عیان شد.
«تا سیاهی» خاطرات پروین غفاری، یکی از معشوقههای شاه است که در دورانی از زندگی شاه انیس و مونس تنهایی او بود و پس از مدتی همچون تفالهای به بیرون از دربار رانده شد. راوی خاطرات حکایت خواهد کرد که چگونه از چاله و لجنزار دربار بیرون رانده شد و به چاه ویل سینمای مبتذل آن دوره سقوط کرد و به گونه دیگری از او سوءاستفاده شد. خواننده این کتاب به گاه مطالعه سطور این خاطرات از بُعد دیگری به فساد حاکم بر دربار شاهی نظر خواهد داشت که در طول 37 سال حکومت به تنها چیزی که نمیاندیشید مردمی بود که سرانجام او را از اریکه قدرت به زیر کشیدند.
راوی خاطرات در دوران دوشیزگی و نوجوانی، یعنی 16 سالگی به دربار وارد شد. در آن زمان فوزیه از شاه جدا شده و به مصر بازگشته بود. هنوز ثریا به دربار راه نیافته بود. پروین در این فاصله برای سرگرمی دیکتاتور به عنوان معشوقه انجام وظیفه میکرد. این در حالی است که بررسی مطبوعات و رسانهها در آن دوره نشاندهنده آن است که شاه با وقاحت تمام سعی زیادی در عوامفریبی داشت؛ او خود را نظرکرده ائمه(ع) و اولیای دین معرفی میکرد؛ سفرهای پر سر و صدایی برای زیارت عتبات عالیات میکرد؛ در مراسم مذهبی شرکت فعال داشت و همه اینها برای آن بود تا از خود چهرهای مسلمان و متدین در اذهان پدید آورد. غافل از آنکه به قول حافظ شیرازی به تلبیس و حیل دیو مسلمان (سلیمان) نشود. انتشار این خاطرات و مواردی نظیر آن در سالهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی از سوی وابستگان به دربار و کسانی که در ماجراهای پشت پرده آن نقشی داشتهاند، پرده مسلماننمایی و سلامت اخلاقی سردمداران رژیم و بهویژه شاه را دریده است.»
این اثر در صدر خویش دیباچهای از پروین غفاری نیز دارد که نوشتههای او در مقدمه، دریچهای به سوی خواننده موشکاف و کنجکاو، درباره مراودات او با محمدرضا پهلوی میگشاید:«اکنون که به گذشته فکر میکنم به روزگار سیاهی که از سر گذراندهام؛ به قلب شکسته پدر که تا آخرین دم حیات نگرانم بود. به مادرم که مسبب تمام بدبختیها و سیهروزیهایم بود و همواره سعی میکرد از وجودم پلی برای رسیدن به امیال خود پدید آورد. . . به گذشته اندوهناکم میاندیشم. هنوز هم پدرم را میبینم که با پای لنگش که یادگار واقعه به توپ بستن مجلس توسط قزاقهای لیاخوف روسی بود… طول حیاط خانه را میپیمود و از کنار حوض که گلدانهای شمعدانی را دورش چیده بودند به طرف طناب رختها میرفت و لباسم را که برای خشک شدن روی طناب پهن بود برمیداشت و باز لنگلنگان به کنجی میخزید و بیصدا میگریست و سرش را در میان لباس فرو میبرد.
منِ هستیباخته نیز از پشت شیشه شکسته اتاقم این صحنه را نظاره میکردم، بیآنکه بزرگی و هیبت دردهای پدرم را دریابم. پدرم میرزاحسن غفاریهمدانی از همدانی بودن تنها نامش را داشت و خود اهل تفرش بود. او در این دنیا هیچکس را نداشت، نه فامیلش با او بودند و نه خواهر و برادری داشت. از جوانی در مجلس شورای ملی خدمت کرده بود و آخرین سمتش رئیس بازرسی مجلس بود. هنوز هم در مجلس سوابق خدمتی او و تأییدیهای که مرحوم مدرس برایش نوشت، موجود است. او مردی دقیق، آزادیخواه و خوشنام بود و همیشه به مبارزاتش علیه استبداد فخر میکرد و به همین دلیل پس از آشناییام با شاه و رفت و آمدم به دربار همواره مرا از خطری که در کمینم نشسته بود برحذر داشت. با نگاه افسردهاش به من مینگریست و میگفت دخترم پری، من عمری را در مبارزه علیه استبداد گذراندهام.
آیا پاداشم بایستی این باشد که دخترم طعمه سگ مستبد دیگری باشد؟ او غمگینانه میگریست و اندوهش به جانم شرر میریخت. بسیار حقارتهایی را که در دربار میکشیدم برایش نقل نمیکردم تا مبادا زخم روحش عمیقتر شود، اما او میدانست در محافل شبانه درباری فاسد خیری برای دختر جوان و زیبای او متصور نیست. من در رؤیای ملکه شدن و راهیابی به دربار و شرکت جستن در شبنشینیهای باشکوه به همه چیز و حتی پدرم که آن هم دوستش میداشتم پشت پا زدم. فکر باطلم این بود که تصور میکردم خواهم توانست محمدرضا را مفتون خود کنم و او سرانجام با من ازدواج رسمی خواهد کرد…
با رفتن فوزیه از ایران در سال 1324 شاه تنها شده بود. در تهران آن روزگار شایع بود برای شبهای تنهایی او دختران زیبا را شکار میکردند و به دربار میبردند. حتی نام دختری ایتالیایی به نام فرانچسکو در لیست معشوقههای شاه بود. با دروغهایی که محمدرضا در گوشم میخواند گمان میکردم عروس رؤیاهای او هستم و به تنها چیزی که نمیاندیشیدم این بود که او مرا برای پر کردن لحظات تنهاییاش میخواهد و بس. به زیبایی خود غرّه بودم و از روی جهالت گمان میکردم خواهم توانست از این فرصت طلایی استفاده و شاه را واله و شیدای خود کنم و درهای سعادت را به روی خود بگشایم، اما زهی خیال باطل. روزگارم بهگونهای گذشت که مدتها بعد شاه و دربار وجود مریض و مچاله شدهام را به بیرون پرتاب کردند و سرنوشت ساز خویش را به گونه دیگری نواخت.
هنوز هم وقتی به چشمان گریان پدرم فکر میکنم دل افسردهام فشرده میشود. من برای رسیدن به جایگاه به ظاهر ممتاز که سرابی بیش نبود هستی و روح پدرم را فنا کردم. در این جنایت فجیع مادرم بیش از همه مقصر و او بود که مرا تشویق میکرد در محافل شاه شرکت و از او دلبری کنم. اینگونه بود که هر دوی ما به خسران هر دو جهان مبتلا شدیم. اکنون زنی هستم تنها و بیمار که جز مشتی خاطرات از آن روزگار سیاه چیزی در کف ندارم. آنچه پس از این مینویسم تنها برای نمایاندن گوشههایی از فساد شاهی است که مدتی معاشر و نزدیک او بودم. اگر بتوانم تنها نکتهای از این تباهی را بیان کنم به مقصود رسیدهام.»
پری (پروین) غفاری خواننده و بازیگر تلویزیون و سینما. پری غفاری از یک خانواده متوسط اهل تفرش و ساکن تهران بود . پدر پری، میرزا حسن غفاری همدانی، از مبارزین مشروطه بود که در واقعه به توپ بستن مجلس توسط کلنل لیاخوف، مجروح شده بود. پری غفاری خاطرات خود که در مورد روابط عاشقانه وی با محمدرضا پهلوی است را پس از انقلاب ۱۳۵۷ در کتابی به نام تا سیاهی منتشر کرد.
«اکنون که به گذشته فکر میکنم، به روزگار سیاهی که از سر گذراندهام، به قلب شکسته پدرم که تا آخرین دم حیات نگران من بود، به مادرم که مسبب تمام بدبختیها و سیه روزیهای من بود و همواره سعی میکرد از وجود من پلی برای رسیدن به امیال خود پدید آورد… به گذشته اندوهناکم میاندیشم هنوز هم پدرم را میبینم که با پای لنگش که یادگار به توپ بستن مجلس توسط قزاقهای لیاخوف روسی بود… طول حیاط خانه را میپیمود و از کنار حوض که گلدانهای شمعدانی را دورش چیده بودند به طرف طناب رخت میرفت و لباسهای من را که برای خشک شدن روی طناب پهن بود برمیداشت و باز لنگان لنگان به کنجی میخزید و بیصدا میگریست و سرش را در میان لباس فرو میبرد. من هستیباخته نیز از پشت شیشه شکسته اتاق این صحنه را نظاره میکردم بیآنکه بزرگی و هیبت دردهای پدرم را در بیابم…»
این نوشته با بخشی از مقدمه کتاب «تا سیاهی در دام شاه» آغاز میشود. کتابی که زندگی خودنوشت پروین غفاری است؛ زنی که به گفته خود در بین سالهای ۱۳۲۶ تا ۱۳۲۸ معشوقه محمدرضا شاه پهلوی بوده و به موطلایی شهر معروف است. در این مجال هدف نگاهی به زندگی زنی است که دو سال از مهمترین سالهای تاریخ ایران در متن آن قرار میگیرد. دختر جوانی از طبقه متوسط که با رویای ملکه شدن قدم به کاخی میگذارد که آرزوهایش را به باد میدهد….
پدرم میرزاحسن غفاری همدانی از همدانی بودن تنها نامش را داشت و خود اهل تفرش بود. او در این دنیا هیچ کس را نداشت نه والدینش زنده بودند و نه خواهر و برادری داشت. از جوانی در مجلس شورای ملی فعالیت داشته و واپسین مقام او رئیس بازرسی محلس بود. هنوز هم در بایگانی مجلس سوابقی خدمتی او و تاییدیه ای که مرحوم مدرس برایش نوشته بود موجود است. او مردی دقیق و آزادیخواهی خوشنام بود و همیشه به مبارزاتش بر علیه استبداد فخر می کرد و به همین دلیل پس از آشنایی من با شاه رفت آمدم به دربار همواره مرا از خطری که در کمینم نشسته بود بر حذر می داشت.
خانه ما در کوچه نظامیه حوالی میدان بهارستان بود.همسایه ها هر روز دخترکی موطلایی را می دیدند که با روپوش و روبانهای رنگارنگ طول خیابان شاه آباد تا دبستان دخترانه نوروز را می پیماید.مدیر دبستان خانم ریاضی بود.از همان دور که مرا می دید لبخندی می زد و می گفت : پروین عجله کن بچه ها سرکلاس هستند. من نیز دوان دوان از پله ها بالا می رفتم و خود را به کلاس می رساندم.
خانم ریاضی و سایر آموزگاران پدرم را که در قسمت بازرسی مجلس شاعل بود می شناختند. احترام همگان به پدرم سبب شده بود که از همان کودکی نوعی غرور و تکبر در وجود من راه یابد. همیشه این احساس که تفته جدابافته ای از دیگر بچه ها هستم روحیه پرخاشجویی را در من تقویت می کرد.به همین دلیل در میان همکلاسیها نیز حس برتری شدید من سبب بروز تشنج و اختلافات میان من و بچه ها می شد.
پدرم نیز آشکارا میان من و دیگر دخترانش مهین دخت و آذر میدخت تفاوت قایل بود و احساس می کردم که مرا بیش از آنان دوست می دارد. او با کوچکترین بهانه مرا روی پاهایش می نشاند و گیسوان طلایی ام را به نوازش می گرفت. هنوزهم از پس آن سالیان دور بوی تن پدرم در مشامم زنده است.وقتی که در آغوش پدرم جای می گرفتم احساس می کردم که این جای جهان از آن من است. مادرم با دیدن من بر روی زانوان پدر چشم غره ای می رفت و خطاب به پدرم می گفت : تو این دختره را حسابی لوس کرده ای. و من بیشتر خود را به پدرم می چسباندم ریش زبرش صورتم را می خراشید اما آن احستس دلپذیر امنیت همچنان در رگ هایم می دوید.