فیلم روز هشتم
یادداشتی بر فیلم روز هشتم (The Eigh h Day)
گاهی بعضی از روزها که دلم میگیرد، فیلم میبینم، شاید فیلم راهی برای من است که از همه چیز فرار کنم، از همه چیز که در اطراف من رخ میدهد این شانس را به من میدهد که به سرزمینی ناشناخته و دنیایی جدید، داستانی جدید سفر کنم. حال و هوایم با دیدن فیلم عوض میشود. مثل می میماند، گاهی بد حالم را خراب میکند و گاهی حالم را خوب میکند. فیلمی که در ادامه میخواهم درباره آن بنویسم را در فضای مجازی معرفی شده بود. برای جذاب به نظر رسید. گاهی باید به فیلم هایی که دیگران معرفی میکنند توجه کرد، بعضی ها خوب فیلم میبینند، و این خوب دیدن را باید ارزش گذاشت و دوست داشت.
فیلم روز هشتم ساخته ژاکو فان دورمل است. دورمل بلژیکی که این فیلم را در سال 1996 ساخت، عنوان بهترین بازیگر نقش اول مرد را به صورت مشترک بدست آورد. دنیل اتوی و پاسکال دوکن در این فیلم بازی میکنند که پاسکال دوکن توانست در آن سال جایزه جشنواره کن را به صورت مشترک بدست آورد.
داستان فیلم درباره مردی ست که در یک بانکی که میخواهد به زودی تاسیس شود مشغول به کار است، او همیشه سر ساعت بیدار میشود و کارهایش را سر ساعت انجام میدهد. اما به علت کار زیادی که میکند همسر و فرزندانش او را کنار گذاشته اند اما شبی که در میان را با پسری که سندروم دان دارد ملاقات میکند…
شاید بتوان فیلم را در عین کمدی بودنش یک فیلم درام غم انگیز توصیف کرد، از آن کمدی های سیاه که هر بار میبینیم اشک و خنده با هم بر لب و گونه هایمان خشک میشود. من باور دارم به این فیلم ها این فیلم ها را بیشتر می پسندم، فیلم های درامی که اینگونه میتواند مخاطب را در بین دوراهی احساسات قرار دهد را دوست میدارم. مثل زندگیست این گونه فیلم ها انگار نویسنده میداند که چگونه یک زندگی برای بیننده فراهم آورد، او را با حوادث خنده دار مشغول میکند و پس از آن ضربه ای سخت به او وارد می آورد. دقیقا مثل زندگیست، در شادی ها فکر میکنیم که دیگر شادی ها پایان نمیابند اما ناگهان در میابیم که غم در گوشه ای به ما خیره شده است.
فیلم روز هشتم از آن دسته فیلم هایی ست که روح را لمس میکند و باعث میشود آدمی هر روز به داشته هایش فکر کند و آنها را به گونه ای دیگر نگاه کند. ما در فیلم دو دسته از آدم هایی را میبینیم که در جامعه ما بسیار هستند. هری که نماینده مردمی ست که فکر میکنند زنده هستند، ژرژ نماینده مردمی که هیچ چیزی جز شادی ندارند. گروه اول با آنچه دارند سرگرم هستند، برنامه زندگیشان همیشه دقیق است، شب ها باید ساعت ده بخوابند و صبح ساعت هفت از خواب بیدار شوند، من این را میتوانم درک کنم، از گوشی های هوشمند گرفته تا گفته های پزشکی تمام به ما این حرف ها را میزنند که ما باید به روی نظم باشیم. این افراد سر کار دقیق هستند، قوانین را به خوبی حفظ هستند و دقیق مثل آن پیش میروند، همیشه وانمود میکنند مثل کتاب های زرد روانشناسی جلوی آینه لبخند میزنند و به حرف های مسخره و عوام فریب دکتر ها فکر میکنند. آنها سعی میکنند که همیشه با خود بگویند آنچه دارند تمام چیزی هست که یک نفر میتواند داشته باشد، پول تمام آن چه است که میتواند خوشبختی بیاورد. خانه … ماشین… تمام این هایی که جان ندارند میتواند آنچه باشد که خوشبختی را به همراه می آورد. اما به راستی خوشبختی چیست؟در دسته دوم آدم هایی قرار دارند که دغدغه ی آنان متفاوت است، نمی توان فهمید چیست، از عشق گرفته تا پول و توجه و محبت همه چیز تغییر میکند، برای آنها همیشه چیزها یکسان نیستند و مدام در حال چرخش است. آن ها صبح ها که از خواب بیدار میشوند اگر شاد نباشند جلو آینه به خود لبخند نمیزنند، آنها نمیتوانند خود را فریب دهند و آنچه را که ندارند را داشته فرض کنند. آنها لحظاتی که شاد هستند شادی را با دیگران تقسیم میکنند و سعی میکنند در ادامه شادی های خود به آنچه دارند شاد باشند. مثل آتشفشان هستند، از شادی بال در می آورند و از غم غرش میکنند، حیغ میزنند و گریه میکنند برایشان مهم نیست که گریه شان چه کسی میبیند. آنها ساده و بی چشم داشتی به دیگران محبت میکنند، احساس خود را از آنچه دارند به ساده ترین زبان ممکن بیان میکنند. میتوان با آنها ساده بود، اگر غمگین هستین اشکال ندارد، میتوانین به راحتی در کنارشان غمگین باشید، آنها سعی نمیکنند از درد و رنج هایشان با شما سخن بگویند آنها کنارتان می نشینند و گوش به حرف های شما میکنند، صبر میکنند تا همه طوفان همه طوفان ها در اعماق فکرتان تمام شود سپس شما را به سوی دریاهای آرام میفرستند. آن ها هیچ ندارند جز صبوری خود و سادگی و چه چیز میتواند در انسان بهتر از اینان باشند؟
هنری که شب روزش را تظاهر کردن میپردازد و از کاری که دارد احساس غرور میکند نماینده گروه اول است، او هیچ کس را جز خود نمیبیند، کودکانش را در ایستگاه مترو فراموش میکند چرا که کارش برای او مهم تر از آنها بود. او در میان ترافیک بوق میزند چرا که این حق را به خودش میدهد که باید همه، همه کاری برای او انجام دهد. روزها در برج شیشه ای که مربعی سبزی در جلویش است وارد میشود انسان های سیاه و سفید پوش را ملاقات میکند و حرف های خوب میزند و در آخر روز به خانه بر میگردد. اما ژرژ با او متفاوت است، او همه چیز را سعی میکند با احساس خود لمس کند، او از آنچه دارد با تمام وجودش محافظت میکند و ارزش آنها را به خوبی میداند.صدای سبزه ها را میشنود و به آهنگ قلب درخت گوش فرا میدهد، لبخند او از شادی اوست، از شادی که میتواند داشته باشد به خاطر نهان خوبی که دارد. وقتی که هری و ژرژ بهم میرسند انگار دو آدم مخالف هم بهم میرسند، یک شخصی که در هوشیاری کامل است و شخصی دیگر که به دلیل بیماری که دارد، گاهی نمیداند چگونه رفتار کند. نمیدانم از کجا فیلم باید حرف بزنم، اما برای من فیلم از میانه ها شروع شد جایی که ژرژ با یک نقاشی به دنبال خانه خود میرود، او فکر میکند کسی در آنجا منتظرش است، افرادی چون ژرژ با اشخاصی در زندگی رابطه عاطفی عمیق برقرار میکنند و آنها را هیچ گاه از خاطر خود نمیبرند، برای ژرژ مادرش است که تمام محبت خود را برای ژرژ خرج کرده است. وقتی که همراه با هنری به آنجا میرسد در میابد که مادرش فوت کرده است و جز خواهرش هیچ کس منتظر او نیست، خواهری که از کودکی از اینکه مادر همیشه به او میرسید حسرت محبت او را داشته است و حال نمیتواند او را در زندگی خود بپذیرد، ژرژ گرچه ضربه بعدی میخورد اما دوست دارد دوباره به زندگی ادامه دهد، او دوباره ادامه میدهد و به سوی دریا که آرزوی دیدنش را دارد پیش میرود. وقتی که به دریا میرسند شب است و هیچ نمیبینند. در این بازه ژرژ برای هری مهم است و او را به عنوان یک دوست میپذیرد وقتی او را گم میکند چون کسی که دوستی را گم کرده است به دنبال او میرود و هنگامی که او را پیدا میکند بسیار شاد میشود. روز بعد نوبت هری ست که پذیرفته نشود، اینجا میتوان دریافت که مهم نیست چگونه باشی، هوشیار، پولدار یا بیمار و بی پول، روزهایی در زندگی است که مثل دیگران باید سپری کنی، باید تحمل داشته باشی که پذیرفته نشوی، گاهی برای تو اتفاق می افتد و گاهی برای دیگری و اتفاقات زندگی به هیچ چیز جز آدم بودنت نگاه نمیکند. آنچه که پس از این اتفاق برای هری رخ میدهد ژرژ تمام تلاشش را میکند که او را بخواندند پس از غم نوبت پذیرفتن است، آدمی باید بعضی از حقایق زندگیش اش را بپذیرد، باید عواقب بعضی از اشتباهات خود را هرچند غیر عمد بپذیرد و با آنها کنار بیاید. هری وقتی با کمک ژرژ آن را میپذیرد آزادی خاصی را در میابد. آنها همراه هم به آزادی میرسند، هر دو پذیرفتند که تنها هستند و جز دوستی که اکنون با آنهاست هیچ کس دیگری را ندارند. هری برای اولین به آهنگ قلب درخت گوش میدهد، برای اولین بار بر روی چمن ها دراز میکشد و صدای پرندگان را با دل گوش میدهد… و برای اولین بار آزادانه بی بند و بارهایی که حرف های همیشگی خود او را به غل و زنجیر بسته بود میبیند. هری ژرژ را در موسسه پیاده میکند، او هنوز تحمل افرادی چون ژرژ را ندارد و فرار میکند. پس از آن روز دیگر روبروی آینه لبخند نمیزند، در اداره با تمام آدم های سیاه و سفید دیگر نمیخندد، ورق های سفید تمام برایش بی ارزش شده اند. در سوی دیگر ژرژ هم با رفتن ناتالی دیگر هیچ چیز را دوست ندارد. هر دو در دنیاهای متفاوت به یک درد دچارند و به یک چیز فکر میکنند و آنهم تنهایی و دوست. اما آدمی چقدر میتواند تنها زندگی کند؟ آیا تنها ماندن و به دنبال دوست نگشتن میتواند ارزش زندگی داشته باشد؟ نه نمیتوانم قبول کنم. آدمی در تنهایی پوسیده میشود، سال های سال در تنهایی بودن مثل سالیان سال مردن و پوسیده نشدن است.وقتی ژرژ تولد هری را به یاد دارد تصمیم خود را میگیرند و که برای دخترش تولدی حسابی بگیرد دوستانش را دست به کار میکند تا به محل کار هری بروند. هری در محاصره مردمانی ست که به نظرم در کنار یکدیگر با یک نوع لباس قرار گرفته اند و در تلاش هستند که موفق شوند اما وقتی که دوستان ژرژ در میانشان مینشینند، چیزی دیگر رخ میدهد، رنگ ها در آمیخته میشود و لبخند حقیقی که باید به لب داشت، بر لب جاری میشوند. ژرژ به دنبال ناتالی میرود و ناتالی در خیال خود چون گفته ژرژ در اوایل فیلم که شاید از نژاد مغول باشند، آنها را در قالب ارتشی از مغول ها تصور میکند که به سوی او با اسب می آیند. انگار برای ژرژ و ناتالی و دوستانشان، دنیا زیبا تر از واقعیت تصور میکنند و آنچه را که باید مثل سکانسی که در هتل بود، بپذیرند با تصور آنچه زیباست قبول میکنند.همه وارد شهربازی میشوند هر کسی آزادانه هر کاری میخواهد میکند، آنها آزاد هستند، آزادترین افراد روی زمین، شادی در میانشان موج میزند و در آخر وقتی ناتالی میرود غم به سوی ژرژ دوباره حمله میکند، چرا باید پس از هر شادی غمی باشد، چرا باید تمام غم های نپذیرفتن برای ژرژ باشد. آدمی چون او چقدر تحمل درد دارد؟ ژرژ تصمیم میگیرد که پرواز کند، مثل مادرش که میگفت جای دور هستم به جایی دور برود، تصمیم میگیرد که برود، آنجا که دیگر ترک نمیشود. آنجا که پس از شادی غم نیست…پس از پرواز ژرژ مردمی را نشان میدهد که ترانه محبوب او را میخوانند، اما چرا؟ چرا در هنگامی که بود هیچ کس آن شعر را با او نمیخواند؟ باید قبول کرد این را هم که وقتی هستیم هیچ کس آنگونه که هستیم نمیخواهد، وقتی پر پرواز گشودیم دیگر آنچه که بودیم را میپذیرند و آنچه که میخواستیم را اجرا میکنند. همان گونه میشوند همه عوض میشوند جز او که واقعا با ما صمیمی بود. در این صحنه هم جز هری همه میخوانند چرا که هری در هنگام زندگی با او بود در غم و شادی و حال نیازی نداشت که برایش سرودی بخواند چرا که سکوت آوای دلنشین تری خواهد بود. حتی سقوط ژرژ هم در رنگینی این دنیا بود نه در سیاه و سفیدی آن، او در مربعی سبز در شهری سیاه و سفید فرود آمد.پس هر از دست دادنی یک بدست آوردن است و برای هری از دست دادن یک دوست خوب توانست خانواده اش را باز پس گیرد، پس از دست دادن دوست خوبش توانست دوباره آزادی اش را پس بگیرد، آه باید بگویم که پس از او توانست شادی را بار دیگر ببیند… نه باید گفت پس از او دنیا را به گونه ای دیگر دید. آری در آخر فیلم هری درست میگفت : روز هفتم سکوت و ابرها آفریده شدند و…. و روز هشتم ژرژ آفریده شد تا برای این مردم تا برای این جهان یک پاکی آفریده شود، یک پاکی که در هیچ جای دیگر یافت نمیشود. واقعا بدون ژرژ دنیا چیزی کم داشت.
آخر فیلم با اشک های زیادی همراه بود گرچه حرف های هری را در آخر دوبار گوش دادم و هر بار گریه ام میگرفت. گریه ام برای پوچیمان بود، گریه ام برای آنچه که اینجا هیچی … فقط شما را به دیدن این فیلم با یک فنجان سکوت دعوت میکنم.
«روز هشتم»؛ خداوند ژرژ را آفرید
مجله نماوا، ایلیا محمدی نیا
در یک شمای کلی، فیلمها و آثار سینمایی از منظر مضمون شباهتهای انکارناپذیر با هم دارند. شباهتهایی که گاه گریزی از آن نیست. آدمی دنیای مشخصی دارد باخواستهها و نگرشهای گاه ثابت و یکسان که تنها رنگ و نمای و ظاهر آن با هم متفاوت است اما جان کلام یکی است. مثل دوست داشتن که امری است که در میان تمامی انسانها واجد نقاط مشترک بسیاری است. اما آنچه که تفاوتها را در دوست داشتن از یک فرهنگ یا جغرافیایی به نسبت فرهنگ و جغرافیای دیگری متمایز میسازد شکل ابراز آن است. در فرهنگهای پایبند به سنتهای کهن دوست داشتن آدابی دارد که در جوامع صنعتی درک آن چندان راحت نیست. اما به روی نفس دوست داشتن نقطه اشتراک تمام فرهنگها و جوامع از سنتگرا گرفته تا جوامع پیشرفته صنعتی است. همین مساله و امر مشترک است که در آثار هنری و اینجا در سینما آدم ها را درگیر خودش میکند.
فیلم روز هشتم به نویسندگی و کارگردانی ژاکو فان دورمال داستانی تکرار شونده در سینما دارد اینکه دو آدم با دو دنیا و فرهنگ رفتاری با دغدغه های متفاوت به ناگزیر کنار هم قرار می گیرند. اما انچه فیلم روز هشتم را متمایز می سازد نوع نگرش کارگردان به این تقابل و پایان بندی مناسب با مضمون اثر است.
فیلم داستان بحران عاطفی آدمهای با ظاهر موجه و موفق در جوامع صنعتی است که با تمام پیشرفتها در حوزه کاری خود در زندگی خانوادگی شان با چالشهای عمیقی مواجه میشوند.
هری با بازی دانیل اوتوی مشاور و کارشناس ارشد شیوههای بازاریابی روزهای موفقی را در حوزه کاری خود میگذراند.او هر روز با زنگ ساعت شماطهدار از خواب بیدار میشود. سروصورت میشوید، مسواکی میزند و با دو نان تست به استقبال صبحانه میرود؛ بعد هم به روال هر روز با ظاهری مرتب سوار بر ماشین در حالیکه به وضعیت ترافیک خیابانها گوش میکند راهی ادارهاش میشود. همه چیز در ظاهر مرتب است. اما دقت در رفتار روزانه هری و نانهای تست روزانه برای صرف صبحانه از خلایی میگوید که بعدا تماشاگردرباره زندگی هری به آن میرسد. ابتدا تاکید چندباره کارگردان فیلم در نشان دادن تکراری یک امر یعنی بیدار شدن و مسواک زدن و نان تست و… هری که به رغم ظاهر شیک با آن لبخندهای تصنعی جلوی آینه که نشان از کلیشهای ثابت در رفتار دارد و دیگر اینکه تماشاگر در این تکرار رفته رفته احساس میکند که او آدمی تنهاست. امری که خیلی زود خلاف آن ثابت میشود. چرا که تماشاگر درمییابد که او همسر و دو فرزند دارد که مدتهاست خانه و هری را ترک کردهاند. در نتیجه تماشاگر درمییابد رفتارهایی که هر روزه از هری پیش از رفتن به سرکار میدیده ناشی از تظاهر او به عادی بودن شرایط است.
او تکنیکهای فروش را به فروشندگان یاد میدهد همیشه هم تکرار میکند که «باید قوی و مثبت فکر کرد، باید به خودتان افتخار کنید. در هر شرایطی باید دم از موفقیت زد؛ زیرا این گونه بودن، باعث کسب پیروزی میشود».
هری اما حقیقتا برخلاف آنچه که سر کلاسها و کنفرانسها تدریس میکند آدمی تنهاست. او آنقدر تنهاست که نمیفهمد که خوشبختی از پس کلمات و دانش انسانی حاصل نمیشوند. او متوجه نیست که بچهها و همسرش کارکنان اداره شرکت نیستند که مجذوب شیوه تدریس بازاریابی او شوند. به همین جهت هم هری هر چند دیر هنگام اما درمییابد که تصنع در لبخند اگر در امر فروش برای همراهی و جذب مشتری حائز اهمیت است در خانه کاربردی ندارد چرا که خانواده او، مشتری او محسوب نمیشوند.
ژرژ اما از جنس هری و آدمهای پیرامونی هری که همه روزه آنها را میبیند و با لبخندی تصنعی از کنارشان رد میشود نیست. او خودش است بیریا و بدون تکلف و خودنمایی. بیهیچ ماسک و نقابی. چیزی که ابتدا باعث گریز هری از ژرژ میشود تفاوت ظاهری اوست، اما در مییابد آنچه که در نهاد ژرژ است در آدمهای شبیه خود نمیتواند پیدا کند. به همین جهت هم هست که تفاوت در ظاهر تبدیل به عاملی برای جذب میشود. ژرژ جهان و آدمها را با همه تفاوتها آنگونه که هست می بیند نه آنگونه که دوست دارد به همین خاطر هم هست که راه حلهای او برای مواجهه با بحرانهای انسانی چندان شباهتی با تقابلهای هری ندارد. در عین حال کارگردان تاکید دارد که او فرشتهای آسمانی نیست. آدمی است شبیه هری و هر انسان دیگری. (سکانس راه رفتن روی آب توسط ژرژ که یادتان هست).
ژرژ به هری شیرینی (زندگی )میبخشد اما شیرینی او در نبودن است آنگاه که میپذیرد که مادر تنها حامی او جایی دور دست منتظرش اوست. با این همه ژرژ که داعیه دانش و آگاهی ندارد بیشتر از هر کس دیگری هری را تحت تاثیر قرار میدهد تا آنجا که هری در سکانس پایانی به فرزندانش از شکل گیری جهان در هفت روز میگوید، اما معتقد است خداوند در روز هشتم ژرژ را آفرید تا جهان جای بهتری برای زندگی شود.
کارگردان ماموریتی تازه را برای هری در نبود ژرژ تدارک میبیند آن هم در جایی که آدمهای بسیاری در پشت ترافیک زندگی عصبانی بوق ماشینها را به صدا در میآورند.
تماشای آنلاین فیلم روز هشتم در نماوا