نماز اول وقت (جمعی از دوستان)
نماز اول وقت (جمعی از دوستان)
محور همه فعالیت هایش نماز بود. ابراهیم در سخت ترین شرایط نمازش را اول وقت می خواند. بیشتر هم به جماعت و در مسجد. دیگران را هم به نماز جماعت دعوت می کرد.
مصداق این حدیث بود که امیرالمؤمنین (علیه السلام) می فرمایند: هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره می گیرد: «برادری که در راه خدا با او رفاقت کند، علمی تازه، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه.» (12)
ابراهیم حتی قبل از انقلاب، نماز های صبح را در مسجد و به جماعت می خواند.
رفتار او ما را به یاد جمله معروف شهید رجائی می انداخت؛ «به نماز نگوئید کار دارم، به کار بگوئید وقت نماز است.»
بهترین مثال آن، نماز جماعت در گود زورخانه بود. وقتی کار ورزش به اذان می رسید، ورزش را قطع می کرد و نماز جماعت را برپا می نمود.
بار ها در مسیر سفر، یا در جبهه، وقتی موقع اذان می شد، ابراهیم اذان می گفت و با توقف خودرو، همه را تشویق به نماز جماعت می کرد.
صدای رسای ابراهیم و اذان زیبای او همه را مجذوب خود می کرد.
او مصداق این کلام نورانی پیامبر (صلی الله علیه و آله) بود که می فرمایند: « خداوند وعده فرموده؛ مؤذن و فردی که وضو می گیرد و در نماز جماعت مسجد شرکت می کند، بدون حساب به بهشت ببرد.» (13)
ابراهیم در همان دوران با بیشتر بچه های مساجد محل رفیق شده بود.
او از دوران جوانی یک عبا برای خودش تهیه کرده بود و بیشتر اوقات با عبا نماز می خواند.
***
سال 1359 بود. برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد.
ابراهیم بچه ها را جمع کرد. از خاطرات کردستان تعریف می کرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار.
بچه ها را تا اذان بیدار نگه داشت. بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند.
ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه ها، همان ساعت می رفتند معلوم نبود برای نماز بیدار می شدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان قضا نشود.
***
ابراهیم روز ها بسیار انسان شوخ و بذله گویی بود. خیلی هم عوامانه صحبت می کرد.
اما شب ها معمولاً قبل از سحر بیدار بود و مشغول نماز شب می شد. تلاش می کرد این کار مخفیانه صورت بگیرد. ابراهیم هر چه به این اواخر نزدیک می شد. بیداری سحر هایش طولانی تر بود. گویی می دانست در احادیث نشانه شیعه بودن را بیداری سحر و نماز شب معرفی کرده اند.
او به خواندن دعا های کمیل و ندبه و توسل مقید بود. دعا ها و زیارت های هر روز را بعد از نماز صبح می خواند. هر روز زیارت عاشورا یا سلام آخر آن را می خواند.
همیشه آیه وجعلنا را زمزمه می کرد. یکبار گفتم: آقا ابرام این آیه برای محافظت در مقابل دشمن است، اینجا که دشمن نیست!
ابراهیم نگاه معنا داری کرد و گفت: دشمنی بزرگ تر از شیاطان هم وجود دارد؟!
***
یکبار حرف از نوجوان ها و اهمیت نماز بود. ابراهیم گفت: زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابیدم. به محض اینکه خوابم برد، در عالم رویا پدرم را دیدم!
درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. رو به روی من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم. نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
***
از دیگر مسائلی که او بسیار اهمیت می داد نماز جمعه بود. هرچند از زمانی که نماز جمعه شکل گرفت ابراهیم در کردستان و یا در جبهه ها بود.
ابراهیم هر زمان که در تهران حضور داشت در نماز جمعه شرکت می کرد. می گفت: شما نمی دانید نماز جمعه چقدر ثواب و برکات دارد.
امام صادق (علیه السلام) می فرمایند: «قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته شود، مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام می کند.» (14)
برخورد با دزد (عباس هادی)
نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
بگیرش… دزد… دزد! بعد هم سریع دوید دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد!
تکه آهنِ روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی؟! آخه پول حرام که… دزد گریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نماز گزار ها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدا را شکر، شغلی مناسب برایت فراهم شد.
از فردا برو سر کار. این پول را هم بگیر، از خدا بخواه کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد.
شروع جنگ (تقی مسگرها)
صبح روز دوشنبه سی و یکم شهریور 1359 بود. ابراهیم و برادرش را دیدم. مشغول اثاث کشی بودند.
سلام کردم وگفتم: امروز عصر قاسم با یک ماشین تدارکات می ره کردستان ما هم همراهش هستیم.
با تعجب پرسید: خبریه؟! گفتم: ممکنه دوباره درگیری بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم می یام.
ظهر همان روز با حمله هواپیما های عراق جنگ شروع شد. همه در خیابان به سمت آسمان نگاه می کردند.
ساعت 4 عصر، سر خیابان بودیم. قاسم تشکری با یک جیپ آهو، پر از وسائل تدارکاتی آمد. علی خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم.
موقع حرکت ابراهیم هم رسید و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث کشی نداشتید؟!
گفت: اثاث ها را گذاشتم خونه جدید و اومدم.
روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختی بسیار و عبور از چندین جاده خاکی رسیدیم سرپل ذهاب.
هیچکس نمی توانست آنچه را می بیند باور کند. مردم دسته دسته از شهر فرار می کردند.
از داخل شهر صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره شنیده می شد.
مانده بودیم چه کنیم. در ورودی شهر از یک گردنه رد شدیم. از دور بچه های سپاه را دیدیم که دست تکان می دادند! گفتم: قاسم بچه ها اشاره می کنند که سریع تر بیایید!
یکدفعه ابراهیم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
از پشت تپه تانک های عراقی کاملا پیدا بود. مرتب شلیک می کردند. چند گلوله به اطراف ماشین اصابت کرد. ولی خدا را شکر به خیر گذشت.
از گردنه رد شدیم. یکی از بچه های سپاه آمد جلو و گفت: شما کی هستید؟! من مرتب اشاره می کردم نیایید، اما شما گاز می دادید!
قاسم پرسید: اینجا چه خبره؟ فرمانده کیه؟!
آن رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پیش بچه هاست. امروز صبح عراقی بیشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند.
حرکت کردیم و رفتیم داخل شهر، در یک جای امن ماشین را پارک کردیم. قاسم، همان جا دو رکعت نماز خواند!
ابراهیم جلو رفت و با تعجب پرسید: قاسم، ایم نماز چی بود؟! قاسم هم خیلی با آرامش گفت: تو کردستان همیشه از خدا می خواستم که وقتی با دشمنان اسلام و انقلاب می جنگم اسیر یا معلول نشم. اما این دفعه از خدا خواستم شهادت رو نصیبم کنه! دیگه تحمل دنیا رو ندارم!
ابراهیم خیلی دقیق به حرف های او گوش می کرد. بعد با هم رفتیم پیش محمد بروجردی، ایشان از قبل قاسم را می شناخت. خیلی خوشحال شد.
بعد از کمی صحبت، جائی را به ما نشان داد گفت: دو گردان سرباز آن طرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببین می تونی اون ها رو بیاری تو شهر.
با هم رفتیم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولی خیلی ترسیده بودند. اصلاً آمادگی چنین حمله ای را از طرف عراق نداشتند.
قاسم و ابراهیم جلو رفتند و شروع به صحبت کردند. طوری با آن ها حرف زدند که خیلی از آن ها غیرتی شدند.
آخر صحبت ها هم گفتند: هرکی مَرده و غیرت داره و نمیخواد دست این بعثی ها به ناموسش برسه با ما بیاد.
سخنان آن ها باعث شد که تقریباً همه سرباز ها حرکت کردند.
قاسم نیرو ها را آرایش داد و وارد شهر شدیم. شروع کردیم به سنگر بندی. چند نفر از سرباز ها گفتند: ما توپ 106 هم داریم.
قاسم هم منطقه خوبی پیدا کرد و نشان داد. توپ ها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شلیک کردند.
با شلیک چند گلوله توپ، تانک های عراقی عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچه های ما خیلی روحیه گرفتند.
غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانه ای را به عنوان مقر انتخاب کرد که به سنگر سرباز ها نزدیکتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهیم بگو بیا دعای توسل بخوانیم.
شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زیاد دور نشده بودم که گلوله خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شد. گفتم: خدا رو شکر قاسم رفت تو اتاق. اما با این حال برگشتم. ابراهیم هم که صدای انفجار را شنیده بود سریع به طرف ما آمد.
وارد اتاق شدیم. چیزی که می دیدیم باورمان نمی شد. یک ترکش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سینه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزویش رسید!
محمد بروجردی با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد. آن شب کنار پیکر قاسم، دعای توسل را خواندیم.
فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهی کردیم.
روز بعد رفتیم مقر فرماندهی. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشید. بعد یک مدرسه را که تقریباً پر از مهمات بود به ما تحویل دادند.
یک روز آنجا بودیم و چون امنیت نداشت، مهمات را از شهر خارج کردند. ابراهیم به شوخی می گفت: بچه ها اینجا زیاد یاد خدا باشید، چون اگه خمپاره بیاد، هیچی از ما نمی مونه!
وقتی انبار مهمات تخلیه شد، به سمت خط مقدم درگیری رفتیم. سنگر ها در غرب سرپل ذهاب تشکیل شده بود.
چند تن از فرماندهان دوره دیده نظیر اصغر وصالی و علی قربانی مسئول نیرو های رزمنده شده بودند.
آن ها در منطقه پاوه گروه چریکی به نام دستمال سرخ ها داشتند. حالا با همان نیرو ها به سرپل آمده بودند.
داخل شهر گشتی زدیم. چند نفر از رفقا را پیدا کردیم. محمد شاهرودی، مجید فریدوند و… با هم رفتیم به سمت محل درگیری با نیرو های عراقی.
در سنگر بالای تپه، فرمانده نیرو ها به ما گفت: تپه مقابل محل درگیری ما با نیرو های عراقی است. از تپه های بعدی هم عراقی ها قرار دارند.
چند دقیقه بعد، از دور یک سرباز عراقی دیده شد. همه رزمنده ها شروع به شلیک کردند.
ابراهیم داد زد: چیکار می کنید! شما که گلوله ها رو تموم کردید بچه ها همه ساکت شدند. ابراهیم مدتی در کردستان بود و آموزش های نظامی را به خوبی فرا گرفته بود گفت: صبر کنید دشمن خوب به شما نزدیک بشه،بعد شلیک کنید.
در همین حین عراقی ها از پایین تپه، شروع به شلیک کردند. گلوله های آرپی جی و خمپاره مرتب به سمت ما شلیک می شد.
بعد هم به سوی سنگر های ما حرکت کردند. رزمنده هایی که برای اولین بار اسلحه به دست می گرفتند با دیدن این صحنه به سمت سنگر های عقب دویدند.
خیلی ترسیده بودیم. فرمانده داد زد: صبر کنید. نترسید!
لحظاتی بعد صدای شلیک عراقی ها کمتر شد. نگاهی به بیرون سنگر انداختم. عراقی ها خوب به سنگر های ما نزدیک شده بودند.
یکدفعه ابراهیم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقی ها حمله کردند!
آن ها در حالی که از سنگر بیرون می دویدند فریاد زدند: الله اکبر
شاید چند دقیقه ای نگذشت که چندین عراقی کشته و مجروح شدند. یازده نفر از عراقی ها توسط ابراهیم و دوستانش به اسارت در آمدند. بقیه هم فرار کردند.ابراهیم سریع آن ها را به طرف داخش شهر حرکت داد. تمام بچه ها از این حرکت ابراهیم روحیه گرفتند. چند نفر مرتب از اسرا عکس می انداختند. بعضی ها هم با ابراهیم عکس یادگار می گرفتند!
ساعتی بعد وارد شهر سرپل شدیم. آنجا بود که خبر دادند: چون راه بسته بوده،پیکر قاسم، هنوز در پادگان مانده. ما هم حرکت کردیم و در روز پنجم جنگ به همراه پیکر قاسم و با اتومبیل خودش به تهران آمدیم.
در تهران تشییع جنازه با شکوهی برگزار شد و اولین شهید دفاع مقدس در محل، تشییع شد.
جمعیت بسیار زیادی هم آمده بودند. خرّمدل فریاد می زد:
فرمانده شهیدم راهت ادامه دارد.