تسبیحات (امیر سپهر نژاد)
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
تسبیحات (امیر سپهر نژاد)
دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود که ابراهیم مفقود شده! برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بی فایده بود.
تا نیمه های شب بیدار و خیلی ناراحت بودم. من از صمیمی ترین دوستم خبری نداشتم.
بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه نشستم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می شد.
هوا هنوز روشن نشده بود. با صدایی درب پادگان باز شد و چند نفری وارد شدند.
نا خود آگاه به درب پادگان نگاه کردم. توی گرگ و میش هوا به چهره آن ها خیره شدم.
یکدفعه از جا پریدم! خودش بود، یکی از آن ها ابراهیم بود. دویدم و لحظاتی بعد در آغوش هم بودیم.
خوشحالی آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتی بعد در جمع بچه ها نشستیم. ابراهیم ماجرای این سه روز را تعریف می کرد:
با یک نفر رفته بودیم جلو، نمی دانستیم عراقی ها تا کجا آمده اند.
کنار یک تپه محاصره شدیم، نزدیک به یکصد عراقی از بالای تپه و از داخل دشت شلیک می کردند.
ما پنج نفر هم در کنار تپه در چاله ای سنگر گرفتیم و شلیک می کردیم.
تا غروب مقاومت می کردیم، با تاریک شدن هوا عراقی ها عقب نشینی کردند. دو نفر از همراهان ما که راه را بلد بودند شهید شدند.
از سنگر بیرون آمدیم، کسی آن اطراف نبود. به پشت تپه و میان درخت ها رفتیم.
در آنجا پیکر شهدا را مخفی کردیم. خسته و گرسنه بودیم. از مسیر غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خواندیم.
بعد از نماز به دوستانم گفتم: برای رفع این گرفتاری ها با دقت تسبیحات حضرت زهرا (علیه السلام) را بگوئید.
بعد ادامه دادم: این تسبیحات را پیامبر، زمانی به دخترشان تعلیم فرمودند که ایشان گرفتار مشکلات و سختی های بسیار بودند.
بعد از تسبیحات به سنگر قبلی بر گشتیم. خبری از عراقی ها نبود. مهمات ما هم کم بود.
یکدفعه در کنار تپه جنازه چندین عراقی را دیدم. اسلحه و خشاب و نارنجک های آن ها را برداشتیم. مقداری آذوقه هم پیدا کردیم و آماده حرکت شدیم. اما به کدام سمت؟!
هوا تاریک و در اطراف ما دشتی صاف بود. تسبیحی در دست داشتم و مرتب ذکر می گفتم. در میان دشمن، خستگی، شب تاریک و… اما آرامش عجیبی داشتیم!
نیمه های شب در میان دشت یک جاده خاکی پیدا کردیم. مسیر آن را ادامه دادیم.
به یک منطقه نظامی رسیدیم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت.
چندین نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگر هائی هم در داخل مقر دیده می شد.
ما نمی دانستیم در کجا هستیم. هیچ امیدی هم به زنده ماندن خودمان نداشتیم، برای همین تصمیم عجیبی گرفتیم!
بعد هم با تسبیح استخاره کردم و خوب آمد. ما هم شروع کردیم!
با یاری خدا توانستیم با پرتاب نارنجک و شلیک گلوله، آن مقر نظامی را به هم بریزیم.
وقتی رادار از کار افتاد، هر سه از آنجا دور شدیم. ساعتی بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم.
نزدیک صبح محل امنی را پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم. کل روز را استراحت کردیم.
باور کردنی نبود، آرامش عجیبی داشتیم. با تاریک شدن هوا به راهمان ادامه دادیم و با یاری خدا به نیرو های خودی رسیدیم.
ابراهیم ادامه داد: آنچه ما در این مدت دیدیم فقط عنایات خدا بود. تسبیحات حضرت زهرا (علیه السلام) گره بسیاری از مشکلات ما را گشود.
بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ایمان، از نیرو های ما می ترسد.
ما باید تا می توانیم نبرد های نامنظم را گسترش دهیم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود.
شهرک المهدی (علی مقدم، حسین جهانبخش)
از شروع جنگ یک ماه گذشت، ابراهیم به همراه حاج حسین و تعدادی از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگر های پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی کردند.
نماز جماعت صبح تمام شد. دیدم بچه ها دنبال ابراهیم می گردند! با تعجب پرسیدم: چی شده؟!
گفتند: از نیمه شب تا حالا خبری از ابراهیم نیست! من هم به همراه بچه ها سنگر ها و مواضع دیدبانی را جستجو کردیم و خبری از ابراهیم نبود!
ساعتی بعد یکی از بچه های دیدبان گفت: از داخل شیار مقابل، چند نفر به این سمت می یان!
این شیار درست رو به دشمن بود. بلافاصله به سنگر دیده بانی رفتم و با بچه ها نگاه کردیم.
سیزده عراقی پشت سر هم در حالی که دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند!
پشت سر آن ها ابراهیم و یکی دیگر از بچه ها قرار داشت! در حالی که تعداد زیادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود.
هیچکس باور نمی کرد که ابراهیم به همراه یک نفر دیگر چنین حماسه ای آفریده باشد!
آن هم در شرایطی که در شهرک المهدی مهمات و سلاح کم بود. حتی تعدادی از رزمنده ها اسلحه نداشتند.
یکی از بچه ها خیلی ذوق زده شده بود، جلو آمد و کشیده محکمی به صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت: «عراقی مزدور!»
برای لحظه ای همه ساکت شدند. ابراهیم از کنار ستون اسرا جلو آمد. رو به روی جوان ایستاد و یکی یکی اسلحه ها را از روی دوشش به زمین گذاشت. بعد فریاد زد: برا چی زدی تو صورتش؟!
جوان که خیلی تعجب کرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه.
ابراهیم خیره خیره به صورتش نگاه کرد و گفت: اولاً او دشمن بوده، اما الان اسیره، در ثانی این ها اصلاً نمی دونند برای چی با ما می جنگند. حالا تو باید این طوری برخورد کنی؟!
جوان رزمنده بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببخشید، من کمی هیجانی شدم.
بعد برگشت پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرت خواهی کرد.
اسیر عراقی که با تعجب حرکات ما را نگاه می کرد، به ابراهیم خیره شد. نگاه متعجب اسیر عراقی حرف های زیادی داشت!
***
دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم.
در آن دیدار ابراهیم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت می کرد. اما از خودش چیزی نمی گفت. تا اینکه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. یکدفعه ابراهیم خندید و گفت:
در منطقه المهدی در همان روز های اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آن ها از یک روستا با هم به جبهه آمده بودند.
چند روزی گذشت. دیدم این ها اهل نماز نیستند!
تا اینکه یک روز با آن ها صحبت کردم. بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند. آن ها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.
از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از وضو، یکی از بچه ها را صدا زدم و گفتم: این آقا پیش نماز شما، هر کاری کرد شما هم انجام بدید.
من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکر های نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید.
ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. چند دقیقه بعد ادامه داد:
در رکعت اول، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن، یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!
خیلی خنده ام گرفت اما خودم را کنترل کردم. اما در سجده، وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.
پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یکدفعه دیدم همه آن ها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند!
اینجا بود که نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!
حلال مشکلات (یکی از دوستان شهید)
از پیامبر (صلی الله علیه و آله) سؤال شد: «کدامیک از مؤمنین ایمانی کامل تر دارند؟ فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند» (16)
سردار محمد کوثری (فرمانده اسبق لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله)) ضمن بیان خاطراتی از ابراهیم تعریف می کرد:
در روز های اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم؛ برادر هادی، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا و بگیر.
در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی می ری تهران؟!
گفتم: آخر هفته.
بعد گفت: سه تا آدرس رو می نویسم، تهران رفتی حقوقم رو در این خونه ها بده!
من هم این کار را انجام دادم. بعد ها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودار بودند.
***
از جبهه بر می گشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم؟!
سراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت.
سر چهار راه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند. من اصلاً نمی دانم چه کنم!
در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم.
تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کشید.
چند دقیقه ای صحبت کردیم. وقتی می خواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتی؟!
گفتم: نه هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست.
دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس در آورد. گفتم: به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری.
گفت: این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی پس می دی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت.
آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم.
خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.