سلام بر ابراهیم

گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

سلام بر ابراهیم

وقتی تصمیم گرفتیم کاری در مورد آقا ابراهیم انجام دهیم، تمام تلاش خودمان را انجام دادیم تا با کمک خدا بهترین کار انجام گیرد.
هر چند می دانیم این مجموعه قطره ای از دریای کمالات و بزرگواری های آقا ابراهیم را نیز ترسیم نکرده.
اما در ابتدا از خدا تشکر کردم. چون مرا با این بنده پاک و خالص خودش آشنا نمود.
همچنین خدا را شکر کردم که برای این کار انتخابم نمود. من در این مدت تغییرات عجیبی را در زندگی خودم حس کردم!
نزدیک به دو سال تلاش، شصت مصاحبه، چندین سفر کاری و چندین بار تنظیم متن و… انجام شد. دوست داشتم نام مناسبی که با روحیات ابراهیم هماهنگ باشد برای کتاب پیدا کنم.
حاج حسین را دیدم. پرسیدم: چه نامی برای این کتاب پیشنهاد می کنید؟ ایشان گفتند: اذان. چو ن بسیاری از بچه های جنگ، ابراهیم را به اذان هایش می شناختند، به آن اذان های عجیبش!
یکی دیگر از بچه ها جمله شهید ابراهیم حسامی را گفت: شهید حسامی به ابراهیم می گفت: عارف پهلوان.
اما در ذهن خودم نا مجموعه را «معجزه اذان» انتخاب کردم.

شب بود که به این موضوعات فکر می کردم.
قرآنی کنار میز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم.
در دلم گفتم: خدایا، این کار برای بنده صالح و گمنام تو بوده، می خواهم در مورد نام این مجموعه نظر قرآن را جویا شوم!
بعد به خدای خود گفتم: تا اینجای کار همه اش لطف شما بوده، من نه ابراهیم را دیده بودم، نه سن و سالم می خورد که به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما کردی تا این مجموعه تهیه شد.
خدایا من نه استخاره بلد هستم نه می توانم مفهوم آیات را درست برداشت کنم.
بعد بسم الله گفتم. سوره حمد را خواندم و قرآن را باز کردم. آن را روی میز گذاشتم.
صفحه ای که باز شده بود را با دقت نگاه کردم. با دیدن آیات بالای صفحه رنگ از چهره ام پرید!
سرم داغ شده بود، بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه آیات 109 به بعد سوره صافات جلوه گری می کرد که می فرماید:
سلام بر ابراهیم
اینگونه نیکوکاران را جزا می دهیم
به درستی که او از بندگان مؤمن ما بود

شهیدان زنده اند (مصطفی صفار هرندی و…)

این حرف ما نیست قرآن می گوید شهدا زنده اند. شهدا شاهدان این عالمند و بهتر از زمان حیات ظاهری خود، از پس پرده خبر دارند!
در دوران جمع آوری خاطرات برای این کتاب، بار ها دست عنایت خدا و حمایت های آقا ابراهیم را مشاهده کردیم! بار ها خودش آمد و گفت برای مصاحبه به سراغ چه کسی بروید!!
اما بیشترین حضور آقا ابراهیم و دیگر شهدا را در حوادث سخت روزگار شاهد بودیم.
این حضور، در حوادث و فتنه هائی که در سال های پس از جنگ پیش آمد به خوبی حس می شد.
در تیر ماه سال 1378 فتنه ای رخ داد که دشمنان نظام بسیار به آن دل خوش کردند! اما خدا خواست که سرانجامی شوم، نصیب فتنه گران شود.
در شب اولی که این فتنه به راه افتاد و زمانی که هنوز کسی از شروع درگیری ها خبر نداشت، در عالم رویا سردار شهید محمد بروجردی را دیدم!
ایشان همه ی بچه های مسجد را جمع کرده بود و آن ها را سر یکی از چهار راه های تهران برد!
درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شد. در روز 12 بهمن هم مسئولیت انتظامات با ایشان بود.

من هم با بچه های مسجد در کنار برادر بروجردی حضور داشتم. یکدفعه دیدم که ابراهیم هادی و جواد افراسیابی و رضا و بقیه دوستان شهید ما به کنار برادر بروجردی آمدند!
خیلی خوشحال شدم. می خواستم به سمت آن ها بروم، اما دیدم که برادر بروجردی، برگه ای در دست دارد و مثل زمان عملیات، مشغول تقسیم نیرو ها در مناطق مختلف تهران است!
او همه نیرو هایش از جمله ابراهیم را در مناطق مختلف اطراف دانشگاه تهران پخش کرد!
صبح روز بعد به این رویا فکر کردم. یعنی چه تعبیری داشت؟!
تا اینکه رفقای ما تماس گرفتند و خبر درگیری در اطراف دانشگاه تهران و حادثه کوی دانشگاه را اعلام کردند!
تا این خبر را شنیدم، بلافاصله به یاد رویای شب قبل خودم افتادم.
فتنه 78 خیلی سریع به پایان رسید. مردم با یک تجمع مردمی در 23 تیر ماه، خط بطلانی بر همه فتنه گر ها کشیدند.
در آن روز بود که علی نصرالله را دیدم. با آن حال خراب آمده بود در راهپیمائی شرکت کند.
گفتم: حاج علی، تمام این فتنه را شهدا جمع کردند.
حاج علی برگشت و گفت: مگه غیر از اینه؟! مطمئن باش کار خود شهدا بوده.

این تذهبون (خواهر رسولی و…)

در دوران دفاع مقدس با همسرم راهی جبهه شدیم. شوهرم در گروه شهید اندرزگو و من امدادگر بیمارستان گیلان غرب بودم.
ابراهیم هادی را اولین بار در آنجا دیدم. یکبار که پیکر چند شهید را به بیمارستان آوردند، برادر هادی آمد و گفت: شما خانم ها جلو نیائید! پیکر شهدا متلاشی شده و باید آن ها را شناسائی کنم.
بعد ها چند بار نوای ملکوتی ایشان را شنیدم. صدای بسیار زیبائی داشت. وقتی مشغول دعا می شد، حال و هوای همه تغییر می کرد.
من دیده بودم که بسیجی ها عاشق ابراهیم بودند و همیشه در اطراف او پر از نیرو های رزمنده بود.
تا اینکه در اواخر سال 1360 آن ها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم.
چند سال بعد داشتیم از خیابان 17 شهریور عبور می کردیم که یکباره تصویر آقا ابراهیم را روی دیوار دیدم! نمی دانستم که ایشان شهید و مفقود شده!
از آن زمان، هر شب جمعه به نیت ایشان و دیگر شهدا دو رکعت نماز می خوانم.
تا اینکه در سال 1388 و در ایام ماجرای فتنه، یک شب اتفاق عجیبی افتاد. در عالم رویا دیدم که آقا ابراهیم با چهره ای بسیار نورانی و زیبا، روی یک تپه سر سبز ایستاده! پشت سر او هم درختانی زیبا قرار داشت.

بعد متوجه شدم که دو نفر از دوستان ایشان که آن ها را هم می شناختم، در پائین تپه مشغول دست و پا زدن در یک باتلاق هستند!
آن ها می خواستند به جائی بروند، اما هر چه دست و پا می زدند بیشتر در باتلاق فرو می رفتند! ابراهیم رو به آن ها کرد و فریاد زد و این آیه را خواند: اَینَ تَذهَبوُن (به کجا می روید)؟! اما آن ها اعتنائی نکردند!
روز بعد خیلی به این ماجرا فکر کردم. این خواب چه تعبیری داشت؟!
پسرم از دانشگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالی به سمت من آمد و گفت: مادر، یک هدیه برایت گرفته ام!
بعد هم کتابی را در دست گرفت و گفت: کتاب شهید ابراهیم هادی چاپ شده…
به محض اینکه عکس جلد کتاب را دیدم رنگ از صورتم پرید!
پسرم ترسید و گفت: مادر چی شد؟ من فکر می کردم خوشحال می شی؟!
جلو آمدم و گفتم: ببینم این کتاب رو…
من دقیقاً همین صحنه ی روی جلد را دیشب دیده بودم! ابراهیم را درست در همین حالت دیدم!
بعد مشغول مطالعه کتاب شدم. وقتی که فهمیدم خواب من رویای صادقه بوده، از طریق همسرم به یکی از بسیجیان آن سال ها زنگ زدیم. از او پرسیدیم که از آن دو نفر که من در خواب دیده بودم خبری داری؟
خلاصه بعد از تحقیق فهمیدم که آن دو نفر، با همه ی سابقه جبهه و مجاهدت، از حامیان سران فتنه شده و در مقابل رهبر انقلاب موضع گیری دارند!
هر چند خواب دیدن حجت شرعی نیست، اما وظیفه دانستم که با آن ها تماس بگیرم و ماجرای آن خواب را تعریف کنم.
خدا را شکر، همین رویا اثر بخش بود. ابراهیم، بار دیگر، هادی دوستانش شد و…

دکمه بازگشت به بالا